کودکی
بوی پاییز و قدم های خزان شور و غوغایی فکند در شهرمان
باز هم درس و کلاس و مدرسه زنگ املا و حساب و هندسه
صبح ها از خواب ناز برخاستن از کژی و بی خیالی کاستن
کودکان با کفش و کیف رنگ رنگ بـا قلم با دفتری خوب و قشنگ
بـا دلی سرشـار از شور و شعف جست و خیزی می کنند از هر طرف
مدرسه دنیای رویاهایشان نمره ی بیست حساب در یادشان
زنگ تفریح و دویدن در حیاط در کنار کودکانی با نشاط
بی خبر از رنج های زندگی شادمان از شور و از بالندگی
این دویدن ، دل تپیدن ، یاد باد مشق شب ، املا نوشتن ، یاد باد
آن معلّم همچو مادر مهربان لحظه ای غافل نشد از درس شان
روزهای امتحان و دلهره مبصری کردن تمامش خاطره
قلب هایی پاک از جنس بلور شعرهایی ناب و لبریز از سرور
دیدن این کودکان بی ریا یادم آرد خاطراتی با صفا
تا که بینم شور و شوق کودکان لحظه ای غافل شوم از این زمان
یادم آید روزگار کودکی آن طراوت در بهار کودکی
یاد باد آن سادگی ها یاد باد آن صفا و سرخوشی ها یاد باد
یاد بادش مدرسه رفتن به ذوق خواندن هر کلمه ای با شور و شوق
درس « بابا آب » من دارم به یاد آن نوا و زیر و بم ها یاد یاد
آن ترنّم های خوب و دلنشین خوانده می شد با نوایی آتشین
تا که چشم بر هم زدیم در زندگی سال ها بگذشت در پژمردگی
کودکی ها دور شد از جمع ما ما هنوز در حسرت آن روزها
کاش می شد تا بگویم اندکی دل شده تنگ از برای کودکی